چرا حرف منو باور نمیکنی
پارت ⁴⁵
جهونگ: شوهر خواهر رفتم اتاق ات رو ندیدم ولی... ات تو کی امدی پایین من ندیدم
ات که کمر خم بود که میخواست فرار کنه ولی نتونسته برای همین باید عادی رفتار کنم و صاف ایستادم
ات: اععع داشتم یواشکی میرفتم که جیمین رو سوپرایز کنم ولی جنابعالی مگه اجازه دادی
جهونگ: اعع ببخشید چون جیمین بهم زنگ زد که بیام بهت بگم ولی تو آمدی خوب من برم الان فیلم مورد علاقم درمیاد باییی خواهر شوهر خواهر
ات: باییی میمون منن (زیر لبی ) فقط نزار ببینمت که اگر ببینمت بدجوری درمیارم
جیمین که به موتور تکیه داد و ات امد جلو
جیمین: براچی جوابم رو نمیدادی هاا (یکمی داد)🤏
ات: داد نزن مگه مهمه که جوابتو بدم دوست داشتم که جواب ندادم باید از تو اجازه بگیرم
جیمین: اره باید از من اجازه بگیری من در آینده (رفت نزدیک گوشش) شوهرت میشم و مهم اینه که دیگه هیچ محرمی بین ما دیگه نیست
ات شوکه تعجب باهم قاطی کرده بود : ی.... یع.یعنی چی
جیمین: یعنی اون زیرک هات دیگه میبینم چه برسه باید همه چی بگی یا نه و مجبوری بگی اون موقع با تنبیه هام طرفی خانم ات
ات که تعجب کرده بود ولی به خودش امد: الان با این موتور امدی چی میخوای ما صبح رفتیم لباس الان براچی امدی
جیمین: متاسفانه بابای من میگه با ع وس آیندم بیاین واسه شام و مجبور هستیم من و تو فقط
ات : ولی من قرار دارم
جیمین: دیگه تقصیر توه به من ربطی نداره
ات: ولی
جیمین: ولی و.... اما ... چون ... فقط .. همین ...این نداریم بیا چون من خودم نمیخوام برم ولی بزور
ات: اه ع ع ع ع اوووف😒
سوار موتور شودن و رفتن ات نمیخواست دستشو بزار دور شکمه جیمین بزار و جیمین هی میگذاشت و ات برمیداره که جیمین بیخیال شود و موتور دو روشن کرد ومیخواست بره که ترمز کرد که ات از ناخواسته دور شکمه جیمین گرفت از حواس نبودن که جیمین یک وری نگاه کرد و خندید و رفت و ات دستشو ورنداشته
.
.
.
.
.....
. در مسیر رفتن هیچ صحبتی بین آنها ایجاد نشود بودن و رسید به عمارت که جیمین ازش متنفر بود
جهونگ: شوهر خواهر رفتم اتاق ات رو ندیدم ولی... ات تو کی امدی پایین من ندیدم
ات که کمر خم بود که میخواست فرار کنه ولی نتونسته برای همین باید عادی رفتار کنم و صاف ایستادم
ات: اععع داشتم یواشکی میرفتم که جیمین رو سوپرایز کنم ولی جنابعالی مگه اجازه دادی
جهونگ: اعع ببخشید چون جیمین بهم زنگ زد که بیام بهت بگم ولی تو آمدی خوب من برم الان فیلم مورد علاقم درمیاد باییی خواهر شوهر خواهر
ات: باییی میمون منن (زیر لبی ) فقط نزار ببینمت که اگر ببینمت بدجوری درمیارم
جیمین که به موتور تکیه داد و ات امد جلو
جیمین: براچی جوابم رو نمیدادی هاا (یکمی داد)🤏
ات: داد نزن مگه مهمه که جوابتو بدم دوست داشتم که جواب ندادم باید از تو اجازه بگیرم
جیمین: اره باید از من اجازه بگیری من در آینده (رفت نزدیک گوشش) شوهرت میشم و مهم اینه که دیگه هیچ محرمی بین ما دیگه نیست
ات شوکه تعجب باهم قاطی کرده بود : ی.... یع.یعنی چی
جیمین: یعنی اون زیرک هات دیگه میبینم چه برسه باید همه چی بگی یا نه و مجبوری بگی اون موقع با تنبیه هام طرفی خانم ات
ات که تعجب کرده بود ولی به خودش امد: الان با این موتور امدی چی میخوای ما صبح رفتیم لباس الان براچی امدی
جیمین: متاسفانه بابای من میگه با ع وس آیندم بیاین واسه شام و مجبور هستیم من و تو فقط
ات : ولی من قرار دارم
جیمین: دیگه تقصیر توه به من ربطی نداره
ات: ولی
جیمین: ولی و.... اما ... چون ... فقط .. همین ...این نداریم بیا چون من خودم نمیخوام برم ولی بزور
ات: اه ع ع ع ع اوووف😒
سوار موتور شودن و رفتن ات نمیخواست دستشو بزار دور شکمه جیمین بزار و جیمین هی میگذاشت و ات برمیداره که جیمین بیخیال شود و موتور دو روشن کرد ومیخواست بره که ترمز کرد که ات از ناخواسته دور شکمه جیمین گرفت از حواس نبودن که جیمین یک وری نگاه کرد و خندید و رفت و ات دستشو ورنداشته
.
.
.
.
.....
. در مسیر رفتن هیچ صحبتی بین آنها ایجاد نشود بودن و رسید به عمارت که جیمین ازش متنفر بود
- ۲۵۱
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط